یا ایها السلطان...
لرزید تصویر گنبد با گریه ی ناگهانم
حالا زمانش رسیده شعری برایت بخوانم
از راه دور آمدم دور،یک کاسه رافت کمی نور
سهم من از آستانت،ای روشن آسمانم
من را پذیرفته ای یا ؟...این رفتن و آمدن ها...
شاید که تکلیف خود را در این میانه بدانم
می خواستم فارغ از خود،فارغ از این آمد وشد
آنقدر اینجا بمانم ،آنقدر از تو بخوانم...
آنقدر از حس وحالِ...از خاطرات زلالِ...
از آن سکوت و مجالِ... بند آمد اما زبانم
باران گرفته نگاهم،حالا که پایان راهم
خود را دراین شور و غوغا به خواهرت می رسانم
یاعلی
       + نوشته شده در سه شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۰ ساعت  توسط رضا چیذری
        |